امروز صبح بالاخره بعد از 1 ماه شوخی و استراحت رفتم سر کار ولی با بی میلی هیج شوق ذوقی نداشتم ولی چاره ای نبود .....
نمیخوام از اتفاق این دو روز اخر چیزی بنگارم که بعدها میام سری بزنم تداعی بشه برام هر چند میدونم چه اینجا بنگارم یا نه این اتفاقات اصلا یادم نمیره فقط اینکه تمام این خوشی 1 ماه همشون در عرض 2 روز زهر شد ب جونم .....
خیلی این روزا کسلم درگیرم با خودم این اتفاقات ولی الان بهترم داشتم مینگاشتم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود خواستم جواب ندم این ساعت شب ولی جواب دادم اول نشناختم بعد از صداش شناختم دوست دوران دانشگاه یادش بخیر چه روزایی داشتیم همیشه میگفت هوو خودم هستی اخر
الانم با گوشی اقاش زنگ زده کلی گفتیم خندیدیم از ته دلم خندیدم ...
تا بهش میگفتم اونموقع غلام خوبه میخندید میگفت از من سراغش میگیری همیشه میگفت قلام خخخخ
من شده بودم خانوم کوچیک اون خانوم بزرگ خخخ
تنها دوستی بود که خیلی خیلی شوخ بود ناراحتم نمیشد با وجودی شوهر داشت استادا رو بهش میچسپوندیم....
کافی بود با یه استاد حرف بزنیم افتضاح میکردیم همو خخخخ
هیییی همه چی گذشت....
اوخی
عخی
عزیزم...کاش بودم و کمکت میکردم
کاااااش
فداااای توووو
سلام ب سحر بی اعصاب خودمون
امان از این داداشت ، میخوای بریزیم سرش حالش جا بیاد
راستی بد نیست یه وقتایی گذرت سمت منم بیوفته ها
سلاااام مهسا خانوم خوبی
الان اعصابم خوبه خوبه
اره بیا بینم چکاره هستی
سمت شما ؟کدوک سمتی راست یا چپ؟
ادرس وبت نداشتم خیلی دلمم برات تنگ شده بود الانه میزارم لینک هی جلو چشمم باشی
خب می نوشتی چه اتفاقاتی افتاد دیگه...
نمیگی شاید یکی فضول باشه دوس داشته باشه بدونه
نچ نچ نچ خواستم فضول پیدا کنم
پ اونموقع ها با دوستت دوتایی آتیش میسوزوندین
اتیش نه بچه های خوبی بودیم فقط پشت سر یه شوخی هایی میکردیم
ظاهرا مودب بودیم
همیشه بعد از چند روز تعطیلی حس رفتن به سرکار نی
این حس جای خودش ولی اعصاب خوردی بود