داداش سومی داره عاشق میشه

از سال گذشته خواهرا با زن داداش اولی هر وقت داداش  میدیدن هی میگفتن باز تنها اومدی

باز این قیافه تکراری را دیدیم ...

خواهرا میگفتن عروس جدید میخوایم این دوتا قدیمی شدن دو تا زن داداش هم میگفتن جاری میخوایم

داداش هم بحث عوض میکرد طرف پسر خالم یعنی داداش زن داداش اولی که اون موقعیتش بهتره ازین

حرفا ....

خلاصه دیگه خواهرا بیخیال شدن ولی زن داداش اولی هی میگفت تا اینکه ماه گذشته که داداش اینا شب

پیشمون بودن خیلی جدی گفت به داداش گفت امسال باید بری خواستگاری چند ماه هم نامزد میشین

شماهم تو این مدت به ظاهر خونه میرسی اماده میشین برا عروسی و جناب داداش هم گفت تمام و اعلام

آمادگی کرد گفت از الان پیشنهاد بدین ....

همین بحثا هم خانواده خالم هم دارن اونم مثل داداش من بحث عوض میکنه

مادری با خواهرا شروع کردن به سرچ کردن دخترای فامیل

داداش که همون اول موضع خودش اعلام کرد من کسی زیر نظر ندارم نوبت به مادری  خواهرا شد

خواهرا میگن دختر فلانی مادری میگه دختر خوبیه خانواده خوبی هم هستن ولی ریزی هست  

این پروندش بسته شد 

باز خواهری سرچ میکنه میگه همکارم دختر خوبی داره اینجام باز توافق نمیرسن که غریب نه 

میگن دختر فلانی دختر خوبی هست ظاهر هم خوبه یه فکری میکنن بعد میگن خودمون به اونا نمیایم

زن داداش میگه دختر فلانی دیدم خوبیه باز مادری میگه با اینا همه کسی نمیتونه وصلت کنه از نظر اخلاقی

چه پروژه سنگینی هست  این زن گرفتن پسرا

منم که فقط شنوده بودم گاهی هم یه پارازیت میدام میگفتم مرضیه پر پر  مینا پر پر میگفتم شانس

نداشتین وقتی مرضیه پروندش بسته شد گفتم چه میشد یه خورده غذا بیشتر میخوردی تپل میشدی

الان میشدی عروس ننه من

خلاصه اینکه رادار مادری با خواهرا  رو خانواده عموی مرضیه خانم ایست کرد فاطمه خانم دختر عموی مرضیه

اومد بالا

خواهری پروندش گذاشت رو میز متولد 71 یا 72 هست رشته مدرسه علوم تجربی داره دانشگاه ازاد رشته

انسانی میخونه .تک فرزند.دختر محجبه سنگین هست خانواده خوب و ارومی دارن خلاصه مجلس موافقت خودش

اعلام کرد و قرار به اجرا شد

به داداش گفتن گفت تا نبینمش نه

دوباره بحث شروع شد چجوری فاطمه خانوم رو ببینه داداش اینجاس که یه عضو اضافه شد کسی نبود جز خواهر زادم 

شماره سوژه  رو  از عروس  عموی فاطمه که باهم دوست بودن میگیره زنگ میزنه بهش میگه چند تا کتاب میخوام

ازین حرفا خواهر زادم دیشب رفت دانشگاه حرفای الکی بعد میگه بیا بریم مغازه داییم من گوشیم بگیرم ....

اینجاس که فاطمه خانم میره مغازه داداش و پسند میشه

داداش هم دیشب   وقتی بابا  رفت لالا  به مادری گفت طرف اومد تو مغازه  قرار شده حالا یا مامان بابا برن به بابای

فاطمه خانوم بگن یا داماد اولی بره چون بابای فاطمه با داماد اولی شش دانگ هستن رفت امد دارن خونه هم ...

حالا آیا بابای فاطمه دخترش میده عروس ننه من

از همه مهم تر من لباس چی بپوشم


زنده ام ...

اومدم اعلام حضور کنم که زنده ام و پشت سرم غیبت نکنین

ولی حرفی برای گفتن ندارم 

++نقطه چین ادرس بزار بیام بخونمت کامنت برات بزارم ....

چه میشه کرد از سمیرا یاد گرفتم نظرات ببندم

از سمیرا اییییییییییییییییییش با مررررض هم یاد گرفتم

سمیرا با پای خودت بیا نظرات باز کن با مهسا میاییم اوار میشم رو سرت هاااااااا

سمیراااا مررررررررض

سمیرا اییییییییییش

خودتی

قرار بود بیام یه پست بزارم برا اجی جونم الی که مامان شده داره برنج پرورش میده

تبریک بگم وهمه خبر دار کنم ولی نمیدونم نت مشکل داشت یا بلاگ اسکای وبم باز نمیکرد

از همین جا الی جونم بازم بهت تبریک میگم از قلبم وقتی اون شب پیام دادی این خبر دادی

من خواب بودم نیمه های شب بیدار شدم اب خوردم نگاهی به گوشی انداختم وااای نمیدونی

چه ذوقی کردم با همون حال خواب الو گفتم خدایا شکرت ....

الی فقط برنج نبینم شالیزار درست کنی

اونم یه برنج دخمل


مادر.... پدر ...بخشش..

بازم مثل هفته قبل روز شنبه باید با اعصاب خوردی شروع بشه ....

نمیدونم چه حکمتی هست این دوهفته هست روز شنبه با اعصاب خوردی باید شروع کنم

بازم مثل همیشه با خوشحالی صدقه انداختم گفتم خدایا هفته خوبی داشته باشم بدون

استرس نگرانی ناراحتی ......

چیزی نگذشت که یه خانم 54 یا 55ساله  وارد شد گفت برا کارت ملی ثبت نام میکنی منم با روی

خوش براش توضیح دادم که شما چون کارت ملی دارین نیازی نیس فقط کسانی که اصلا

کارت ملی نداشتن باید ثبت نام کنن ....

باور نکرد بازم حرف خودش میزد قسم خدا میداد که ثبت نامم کن یارانم قطع نشه

کلی قسم میداد تو به جوونیت قسم .تورو به خدا قسم...کلی قسم داد منم بازم

راهنماییش میکردم بهش گفتم شما جای مادرمی مجبور نیستم که بهت الکی بگم

دیدم قبول نمیکنه گفتم شناسنامت بده ببینم ثبت نام میشین یا نه ؟

از شانس بدش نتمون قطع شد تو همین فاصله زنگ زدم به کسانی که براشون

نوبت گرفته بودم بیان دنبال رسیدشون این خانمه فکر کرد من مشخصاتشون

وارد سیستم کردم صداش بلند کرد گفت که یارانمون قطع کردی

هر چی توضیح دادم بهش بازم حرف خودش میزد تعداد زیادی جمع شدن

هر چی مردم براش توضیح میدادن که قطع کردن یارانه دست اینا نیس

بازم قبول نمیکرد قسم میداد ..

صبرم تموم شد بهش گفتم هر کار دوست داری انجام بده میری شکایت کنی برو

شکایت کن به هرکی هم میری بگو فقط بدون همون خدایی که قسمش میدی

بالاسرت هست اون خدای منم هست ازین تهمتی که بهم زدی همه رو جمع کردی

اینجا نمیگذرم الهی که دامنت بگیره بازم قبول نمیکرد زنه دیونه ....

بهش گفتم 20 سال هست که تو محله زندگی میکنم یکی نیومد بهمون بگه تو ...

حالا این تهمت میزنی دو تا کارتی که سوره مزمل با دعای معراج که زدم بالای سیستمم

در اوردم گذاشتم جلوش گفتم بهمین ایه های قران ازین حقم نمیگذرم ...

من خیلی سنم ازت کمتره ولی اینقدر میدونم وقتی بهت میگم جای مادرمی بدون چی میگم

حیف اسم مادرت که بهت میگن

رفت مغازه بابام دوباره حرف خودش میزد بابام هم کلی باهاش حرف زد انگار یه کم عقلش

کار کرد اومد قربون صدقم میرفت قربون چشات شم میرفت که ببخشم ...

اینقدر عصبی بودم دستش گرفتم از دفتر بیرونش کردم قفل کردم رفتم خونه ....

وقتی اومدم به بابا گفتم رفتم گفت اره یه خانمه اومد دنبالش بردش...

خلاصه مادره ولی بخشیدمش شاید خدا بحرمت دل همین مادر یه نیم نگاهی بمن کرد ..

ولی در مقابل این خانمه زبون نفهم یه پیرمرد که برا کارت ملی بهش زنگ زدم

کلی خوش اخلاق تشکر کردم گفت من پیرمرد نماز میخونم روزه میگیرم اول صبحی

دعای خیرت میکنم دخترم کلی کیف کردم از حرفاش خدا حفظش کنه ...

خوشبختی یعنی خندیدن بابا مامانت

بعد از این چند روز نگرانی ترس امروز ظهر  یه لحظه خیلی احساس 

آرامش کردم و واقعا از ته دل خوشحال شدم سه نفرمون باهم خندیدیم  خنده مامان بابام دیدم  خدایا ازت میخوام هیچ وقت شادی ازمون نگیر بتونم کاری کنم خنده رو لباشون ببینم.....

آبگوشت گرم کردم برا نهار بابا راستش گرم نه آتیش شدن

ازشون بخار میومد بابا گفت :چقدر گرمشون کردی بخار میاد 

ازشون گفتم با با پتو  بیارم بخور بدی خودتو  که دیدیم خندید 

ذوق کردم ...

بعده نهار گفت این کتم سردی هست اون یکی بیار بپوشم 

گفتم : بابا بیا ژاکت بپوش گرمتره  قبول نکرد گفت برا وضو 

سخته بازم حرف خودم زدم  گفتم بدون استین بپوش اوردم

انداختم گردنش پوشید مرتبش کردم خیلی خوشتیپ شد 

بغلش کردم دستم گذاشتم رو شکمش گفتم مثل مهندس ها 

شدی بابا  قربوتش برم دوباره خندید .. 

مادری هم خندید گفت زانوهاش مثل چی هستن ...

الهی دردش به جون من بیاد زانوش درد میکنه ولی سکوت 

کرده ...

خدایا ارامش قبل بهم برگردون .....

داغونم ...

اولین روز هفته این بود آخرش معلوم نیس ....

بازم توکل به خودت .....

صبح شنبه  اومدم دفتر دعای عهد گذاشتم یه صدقه هم انداختم صندوق گفتم خدایا هفته خوبی باشه

مشغول نظافت شدم.

سرم پایین بود داشتم صندلی های ارباب رجوع رو تمیز میکردم که در باز شد یکی اومد داخل سرمم بالا گرفتم ...

خودش بود همونی  جریانش رو پست رمز دار گذاشتم ....

سلام کرد خیلی  آروم مثل بقیه ارباب رجوع ها جواب سلامش دادم گفت سیستمات روشن هستن ؟

گفتم :آره

گفت یه شماره دارم میخوام مشخصاتش بگی در جوابش گفتم سیستم هامون از خرداد 93 تغییر کردن نمیشه

گفت نمیشه ؟ گفتم نه بعد خداحفظی کرد رفت ....

خیلی آروم بودم انگار یه غریبه بود ولی همین که رفت بیرون تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن سرم درد گرفت

دیگه هیچی نمیدونستم

از شدت عصبانیت زنگ دوستم  اونم نمیتونست صحبت کنه گفت بابا بزرگم فوت شده  اینقدر داغون بودم

نمیدونستم چی باید بگم گفتم بسلامتی

ظهرش  هم با گریه خواب رفتم شب هم بازم بهم ریخته بودم تا اینکه یه کدین خوردم بعده چند

لحظه دیدم چقدر اروم شدم سرم سبک شد خیلی خیلی آروم بودم ....

ولی تا یادم میاد بهم میریزم

خدایاااا  فقط تو رو دارم کمکم کن .....

+++ تا حالا شده جشمتون بزنه ؟

دقیق نمیدونم  کدوم چشمت بزنه اتفاق بدی میافته چند روزه که چشم چپم هی میزنه

به مادری گفتم گفت  قبلا ها که چشم میزد میگرفتن سیاهش میکردن یه چیزی هم میگفتن

که من الان یادم نیس چی میگفتن ....

اینترنت سرچ کردم نوشته بود زدن چشم دلیلیش استرس عصبانیت خستگی ....وچیزای دیگه هست ..