دلم کربلا میخواد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عروسی هم تموم شد

عروسی دختر دایی تموم شد اصلا هم خوش نگذشت ولی از همه چی بگذریم من به لباسم رسیدم

آخر هم نپوشیدمش

 روز جمعه خواهری برام 4 تا لباس آورد از لباسای خودش گفت ازینا هم خواستی بپوش به توافق مادری

یکی پوشیدم لباس خودمم رفت داخل کمد کنار بقیه لباسها

میخوام خبیث بشم لباس خواهری اگه بتونم بکشم بالا چون خیلی بهم میاد

در حال آماده شدن بودم بابا هم هی نگاهم میکرد میخندید میگفت الان دارین میرین قر بدین

نمازش رو خوند لباساش رو دادم هی میگفت بابا چکار ما پیر مردا دارین دلش نمیخواست

کت شلوارش رو بپوشه هی بهونه میاورد هوا گرمه .تنگ شده برام آخر اینو قبلا دیدن من نمیپوشم

اینجا داشت منو مسخره میکرد گفت قبلا دیدن لباسم

خلاصه زورم بیشتر شد راضی شد قربون بابام که خوش تیپ شد کلی هم ازش عکس گرفتم

عروسی دختر دایی هم خوش نگذشت نسبت به عروسی پسر خاله که سال گذشته همه وسط بودن قر میدادن

ولی دیشب بخاطر اخلاق دایی زن دایی هیچ کس قر نداد همه نشسته بودیم  

 مادری قبلش تو خونه گفت : ظاهری هم شده بیایین جلو فقط مامان منو آجی دومی رفتیم یه کم جلو دست زدیم

  زن دایی هم دید کسی از طرف عروس نیس فقط دامادی ها هستن هی میومد میگفت عمه های عروس

دختر عمه های عروس بیایین کسی هم قبول نمیکرد ...

آخه دایی با همه خواهراش  خواهر زادهاش بخاطر حرفای بی ارزش بحث کرده همه رو نگران کرده از خودش

حالا هم از کرده خودشون پشیمون هستن 

مراسم هم که تموم شد خداحفظی کردن رفتن  زن دایی هم میگفت بمونین بریم باغ بازم هر کسی بهونه اورد رفتن

آخر سر زن دایی اومد پیش مامان اصرار نرین بریم باغ بعد بریم خونه خلاصه از 4تا عمه منو مامان آجی موندیم

تا 2:30دیشب بیدار بودیم صبی هم خواب افتادم عجله ای اومدم کار الانم از خواب دارم ...

پیروز شدم ....

هر چی فک میکنم چجوری شروع کنم نمیدونم مستقیم برم سر اصل مطلب ....

عصر  دوشنبه به مادری گفتم بریم بازار گفتم آجی م..... برین هر چی میخوایی بخر

گفتم نه دوس دارم با تو برم  گفت من پام درد میاد نمیتونم خیلی دور بزنم ....

خلاصه قرار بود با آجی هماهنگ کنم شب که از دفتر اومد مادری گفت زنگ زدی

گفتم نه پشیمون شدم من که میخام مانتو شلوار بپوشم روسری یا شال هم دارم

برا این چند ساعت

مادری باز گفت چرا از لباسات نمیپوشی گفتم من حاضرم مانتو بپوشم ولی ازینا نپوشم

مادری میگفت اینو بپوش من نه باز میگفت اونو بپوش من نه هیچی دیگه به کل

بیخیال قضیه شد تا اینکه دیروز عصر آجی اومد دفتر پیشم گفت تصمیم داری چی بپوشی

خیلی ریلکس گفتم با مانتو راحت ترهستم اون روسری هم با اتو سوختمش تاش میزنم معلوم

نمیشه نمیشه جوری حرف زدم انگار هیچی لباس ندارم

گفت بیا اون کت شلوات بپوش خیلی شیک هست گفتم نه گذاشتم برا عروسی داداش

در جوابم گفت برو پی کارت اون موقع لباس جدید میگیری بازم مرغ من یه پا داشت گفتم

مانتو

شب که رفتم خونه مادری دوباره گفت چی میپوشی گفتم همون مانتو

باز میگه این همه لباس داری زشته مانتو بپوشی گفتم مادر من وقتی هیچ کدمشون دوس ندارم

چکار کنم گفت خودت چی میخوایی پیرهن میخوایی گفتم عمرا من پیرهن

کت هم که داری چی میخوایی گفتم هر چی فقط جدید

آخر پیروز شدم گفت برو بخر منم با این حرف مادری عروسی گرفتم تو دلم

زنگ زدم به آجی گفتم فردا عصر بریم خرید خندید گفت پرو بیشرف  با حرفات رو احساسات مامان رفتی

تا گفت برو بخر

قاه قاه خندیدم گفت بایدم بخندی منم بودم الان میخندیدم

گفت یه پیشنهاد بیا پولات بده بمن من لباس جدید میدم تو بپوشی بعد لباسمم بده

گفتم باش صبح جمعه لباس برا من بیار من صبح شنبه پول با لباس بهت میدم خندید گفت من ازوناش هستم

تو دیگه از من خراب تری من میخوام از تو بکنم تو هم میخوایی ازمن بکنی ....

جوووووووووووووون عصری میرم خرید

حالا اگه پسندم بشه چیزی  میترسم آخر مجبور شم یکی از همون لباسام بپوشم

 


برای سمیرای کوفتی

ایییییییییییییییش

مررررررررررررررض

سمیرا اگه نزدیکت بودم حسابی آش لاشت میکردم دختر پروووو نظرات شش قفله میکنه

ولی من مثل تو دل سنگ نیستم اینجا برات تولد میگیرم نظرات هم باز میزارم کلی کامنت تبریک

برات جمع میکنم

تولد یه اسفند ماهی کله شق یه دنده هستاسمش هم سمیرا هست سمیرا تو بیمارستان به دنیا

اومد یه دخمل زشتی بود ولی کم کم بزرگ شد خوشگل شد حالا من میگم خوشگل شما باور نکنین

خلاصه سمیرا از بچگی بزرگ شدکلاس اول  دوم سوم ......همینجور تا که الان شده30 سالش

سمیرا همینجور که بزرگ میشد دوستم برا خودش پیدا کرد با دوستان خوش میگذروند...

این سمیرای ما هنرمند هم هست از هر هنرش صد تا انگشت میریزه

مثلا کامنتاش شش قفله میکنه بلده بگه ایییییییش  با مرررررررض بلده پلو درست کنه که شفته بشه

ولی حالا داره کم کم خوب میشه از هر انگشتن هزار تا هنر میریزه

این سمیرای ما زودی هم عاشق شد به بهونه کلاس زبان میرفت با عشق علی دور دور آخرم علی خان

تور کرد علی شده عشقش نفسش دو تا کبوتر عاشق هستن

الهی که عشقشون سالیان سال مستدام باشه دلشون شاد باشه لبشون خندون عشقولانشون پایدار باشه

ولی جدیدا این سمیرا یه کم دبپرس هست ولی با قلب پاکی که سمیرا اون خدای بالاسرش که همیشه شکر

گذارش هست همون مسجدی که ظهر به صرف جماعت میری اونجا یقین دارم  که همه چیدرست میشه

انشاالله انشاالله .....

سمیرا عزیزم تولدت مبارک

انشالله 120 سالگیت بیام اینجا تبریک بگم ولی باید اون موقع شش قفله نکنی نظراتت رو


نتیجه تصویری برای سی سالگیت مبارک


بله ...یا نه ...؟

همه چی امشب معلوم میشه آیا فاطمه زن داداشم میشه یا نه ؟

دیشب مادری به داماد اولی زنگ زد گفت به حاجی... زنگ بزن ببین اجازه میده امشب بریم خونش

اجازه بگیریم برا خواستگاری دخترش.....

داماد هم  قبول کرد کلی تعریف گفت خانواده خوبی هستن بعد مادری گفت به نظرت جواب میدن ؟

داماد هم گفت اگه نده اشتباه کرده دیگه به کی میخواد بده پسر سالم پاکی هست  شغل خونش هم درسته

باید بده اینجاس که فک کنم قند تو دل داداش  اب شد

من که تو اتاق تو پتو افتاده بودم به لطف این سرفه زدن که حالمو گرفته روحیه داداش ندیدم ولی حتم دارم

تو دلش ذوق کرده

دوس دارم عکس العمل فاطمه خانوم هم ببینم وقتی باباش بهش میگه و یاد اونشب میاد که با چه نقشه ای

خواهر زادم بردش داخل مغازه داداش و پسند شد

بابا که دیشب استارت تیکه انداختن به داداش رو زد 

وقتی رفته بود بیرون لامپ رو حیاط خاموش نکرده بود بابا گفت فکرش جای دیگه هست

مادری هم  گفت شروع شد


++بعدا نوشت (ساعت 17:10 )

بابای فاطمه جواب رد داد

اهااای گل صحـــرا یی دلت وعده شیرینی داده بودی از شیرینی خبری نیس

رادار مادری و خواهرا هست که بهمین زودی دوباره بکار بیافته این دفعه کی بیاد بالا معلوم نیس