ایروزا اصلا حال حوصله ندارم نمیدونم چی بنویسم ...
این هفته که خودم کلا در گیر کارای اون جشن بودم هنوزم هیچی
بجایی نرسیدم حالا عصری همه چی معلوم میشه
بابای مرضیه هم مثل برادرش بابای فاطمه جواب منفی داد ....
مادری که میگفت وقتی به مامانش گفتم خوشحال بوده انگار راضی بوده
که گفته دخترش این چند روز همین جا بوده ولی باباش مخالف بود...
بابام هم امروز رفت بیمارستان کارای پذیرش و بستری آزمایشات انجام بده که
به امید خدا عمل کنه
هر چی بهش گفتیم بابا شما که تا اینجا صبر کردی صبر مدرسه ها تعطیل بشه
بچه هات دورت باشن بعد عمل کن الان باید مرخصی بگیرن قبول نکرد گفت :
دیگه تحمل درد ندارم روز به روز دردش بیشتره ...
خدایا خودت کمک کن بابامو چیزی نمیگفت ولی خیلی رنج کشید تحمل آورد
خدایا بخاطر اون قلب صافش توکل به خودت کرد اومد کمکش کن ...
بابام که گریشو کسی نمیدید دوبار گریشو دیدم یبار سال 90 برای عمل کمر
آجی دومی یبار این چند روز که درد بهش فشار آورد
خدایا بازم شکرت هر چی خیر ه پیش بیاد ..
حال زیاد مساعدی ندارم اعصابم بهم ریخته نه حال حوصله حرف زدن دارم
ونه حوصله گوش کردن به حرفای دیگران ....
همه چیز غروب 25 فروردین مشخص میشه ....
روز سیزده فروردین که هیچ جا نرفتیم تو خونه موندیم خوابیدیم
در عوض امروز سر کار خوش گذروندیم ....
مشغول پر کردم فرم کار آموزی دانشجویی بودم که یهو ....
دوستم اومد داخل بعده چند سال اومد پیشم غافلگیرم کرد
از وقتی دانشگاه تموم کردیم ندیده بودمش ....
ولی تلفنی در ارتباط بودیم ....
جوری همو بغل کردیم دختره کار آموز گفت کجایی هستین
خبر نداشت که همین جاهست منتهی اینقدر تنبل ترسو هست میترسه
تنهایی بیاد اینجا الانم با باباش اومد
خلاصه سه نفری خوش گذروندیم ....
این دانشجو هم که 8 هفته میبایس اینجا باشه دوره کار آموزیش تموم شه
فرمش پر کردم گفتم موفق باشی رفت
دوستم توت فرنگی با یه کیف که مامانش دوخته بود برام آورد ....
مشغول کار بودم یهو تمام حواسم رفت خوابی که دیشب دیده بودم نصف نیمه
ول کردم کارمو رفتم تعبیر خواب دیشبم سرچ کردم ....
تعبیر همشون خوب بود خیلی ذوق کردم ...ذوقم بیشتر شد وقتی تعبیر نان
را خوندم چند شب پیش هم باز خواب دیدم اونم سرچ کردم خوب بود...
بس ذوق زده بودم میخواستم زنگ بزنم به خواهرم با اینکه شارژنداشتم
تحمل نیاوردم صبر کنم عصر بهش زنگ بزنم رفتم شارژ گرفتم با ذوق تعریف کردم
میشه اینبار خوابم برا خودمون تعبیر بشه و داداشم ازدواج کنه
.
.
از روزی که بابای فاطمه جواب رد داد مادری با خواهرا دوباره رفتن سر خونه اول
مرضیه رو پیشنهاد دادن با این تفاوت که قبلا میگفتن ریزی هست ولی ایندفعه نه
چون چند وقت پیش مراسم ختم یکی از اقوام بود مرضیه رو کنار
مامانش دید گفت زیاد هم ریزی نیس از خواهر بزرگیش خوشگل تر هست
دختر مردم اوندفعه ندیده گفتن ریزی هست
بازم جناب داداش میگه باید ببینمش مرغش هم یپا داره
مادری میگه خوب میریم به باباش میگیم که همچین قصدی داریم میخواد
دخترتون ببینه اگه راضی باشن میگن شب بیاین اگه هم نباشه همه چی تموم ...
ولی داداش قبول نمیکنه میگه اگه من دیدم پسندم نشد دیگه روم نمیشه
هیچ وقت تو چشمای باباش نگاه کنم به قول خواهری حرف عتیقه میزنه
حالا خواهر اولی که با مامان مرضیه دوسته میخواد بره به مامانش بگه اگه راضی
هستن جوری که دخترش و داداش منم متوجه نشه دخترش رو یا بیاره
دفتر پیش من یا هم ببره مغازه داداش که این داداش مرضیه خانوم رو ببینه
والا تا این زن بگیره یه عمری هست
هفت سین امسال دو سین کم داشت سماق با سرکه
سماق که نداشتیم وقتی هم یادمون اومد که بخریم دیگه دور شده بود
سرکه هم داشتیم ولی تو سفره هفت سین اولی جایی نداشت نگذاشتم
کلا برا امسال ایده خاصی نداشتم که سفره رو بچینم همینجوری چیدم
که آخر از اولی خوشم نیومد تغییرش دادم
این هفت سین اول
این هفت سین دوم که تغییرش دادم و سرکه هم اضاف کردم بهش اینجا ماهی هم رفت تا
آخر عید نمونو کنارمون
این هم هفت سین مامان همیشه هر سال دوتا شمع روشن میکنه یکی به
نیت حضرت فاطمه یکی هم حضرت رقیه بعد از زیر قران ردمون میکنه ..