اولین روز هفته این بود آخرش معلوم نیس ....
بازم توکل به خودت .....
صبح شنبه اومدم دفتر دعای عهد گذاشتم یه صدقه هم انداختم صندوق گفتم خدایا هفته خوبی باشه
مشغول نظافت شدم.
سرم پایین بود داشتم صندلی های ارباب رجوع رو تمیز میکردم که در باز شد یکی اومد داخل سرمم بالا گرفتم ...
خودش بود همونی جریانش رو پست رمز دار گذاشتم ....
سلام کرد خیلی آروم مثل بقیه ارباب رجوع ها جواب سلامش دادم گفت سیستمات روشن هستن ؟
گفتم :آره
گفت یه شماره دارم میخوام مشخصاتش بگی در جوابش گفتم سیستم هامون از خرداد 93 تغییر کردن نمیشه
گفت نمیشه ؟ گفتم نه بعد خداحفظی کرد رفت ....
خیلی آروم بودم انگار یه غریبه بود ولی همین که رفت بیرون تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن سرم درد گرفت
دیگه هیچی نمیدونستم
از شدت عصبانیت زنگ دوستم اونم نمیتونست صحبت کنه گفت بابا بزرگم فوت شده اینقدر داغون بودم
نمیدونستم چی باید بگم گفتم بسلامتی
ظهرش هم با گریه خواب رفتم شب هم بازم بهم ریخته بودم تا اینکه یه کدین خوردم بعده چند
لحظه دیدم چقدر اروم شدم سرم سبک شد خیلی خیلی آروم بودم ....
ولی تا یادم میاد بهم میریزم
خدایاااا فقط تو رو دارم کمکم کن .....
+++ تا حالا شده جشمتون بزنه ؟
دقیق نمیدونم کدوم چشمت بزنه اتفاق بدی میافته چند روزه که چشم چپم هی میزنه
به مادری گفتم گفت قبلا ها که چشم میزد میگرفتن سیاهش میکردن یه چیزی هم میگفتن
که من الان یادم نیس چی میگفتن ....
اینترنت سرچ کردم نوشته بود زدن چشم دلیلیش استرس عصبانیت خستگی ....وچیزای دیگه هست ..
این روزا به لطف ثبت نام کارت ملی هوشمند حسابی سرگرم هستم
نه به اون روزا که بیکار بودم از بیکاری چرت میزدم نه اینروزا که مردم واسه ترس از قطع
یارانه میان کارت ملی ثبت نام میکنن
چیزی که به این مردم دیدم فقط کافیه بگن یارانه قطع میشه همه کار میکنن
از سال 93 که گفتن کارت ملی باید هوشمند بشه کسی دنبالش نرفت حالا گفتن یارانه قطع میشه
همه هجوم آوردن و یه بازار رقابت هم بوجود آوردن کافی نت کنار دفتر قیمت زده 2500 تومان
اون یه کافی نت اون سمت خیابون زده 5000 تومان منم که با انصاف همون قیمتی اعلام کردن
3000 تومان حالا اون کافی نت های جای دیگه نمیدونم فقط یه خانمه گفت فلان کافی نت تو فلان
خیابون 12هزار تومان میگیره بابا انصافت کجاس خو 12 هزار تومن
امروز دوتا خانومه اومدن برا ثبت نام خدا بیشترشون کنه اصلا بچه نداشتن هر کدوم
6 تا بچه داشتن تا یکی یکی ثبت نام کردم چشام درد گفتن در همین گیر داد یه آقایی بعد یه خانوم
هم اومدن حالا 3 تا خانوم با یه آقا .....
اون خانمه هنوز نرسیده بود گفت من یه نفرم شوهرم مرده اون مرده هم از روی ناراحتی گفت :
خدا رحمتش کنه که با حرفش بلا افتاد
خانمه شروع کرد به بدی گفتن از شوهرش با یه صدای بلندی هم حرف میزد آخر متوجه شدم که
شوهرش میخواد بره ازدواج کنه اینو میخواد طلاق بده حالا اون دوتا خانم هم اومدن وارد بحث شدن
اون مرده هم وارد شد
همشونم قاضی شده بودن نظر میدادن دفتر شده بود عین سالن دادگاه
حالا منم مشغول ثبت نام از بلد حرف زدن ایناهم کلافه شدم
خانمه میگفت مردی نیس این با 3 تا دختر یکی 9 ساله یکی 4 ساله آخری هم شیر خواره
میخواد زن بگیره رفته همه چی زده بنام بچه های برادرش که مهریه نده
ولی بهش حق میدم میگفت بهش گفتم میخوایی زن بگیر برو بگیر حرف بد بهم گفتی هر کار
کردی میبخشم ولی طلاق نده بچه هام دخترن نمیخوام بچه طلاق بشن بزرگ بشن چی میگن
پشت سرشون پسر نیستن که مهم نباشه براشون ولی شوهر عین خیالش نیس
میگفت خدارو قسم دادم گفتم اگه میخواد طلاقم بده طلاقم مرگش باشه اینجوری میگن مرده
شوهرش نمیگن طلاقش داده بچه هام بچه طلاق نیستن
خدایااااااا خودت بینشون صلح محبت قرار بده همه جونا هم تو زندگیشون عاقبت بخیر شن .......
ضایع شدم رفت
سال 93 بود یه دختره دانشجویی میومد دفتر کاری داشتم انجام میدادیم کم کم یه مقدار باهم
خوب شدیم تا اینکه ترم آخر وقتی تموم کرد گفت شمارت میدی بهم منم بهش دادم ...
دختر خوبی بود سنگین رنگین بود نبود ازون دست دخترایی جلف باشن ..
ولی اسم فامیلش نمیدونستم این چند وقت میومد اینجا حتی فامیلش سوال نکردم ولی اون فامیل
منو میدونست خواستم شمارش سیو کنم مجبور شدم سوال کردم ....
خلاصه بعضی وقتا پیام میداد بعضی شبا اس ام اس بازی میکردیم تا اینکه تابستون امسال
کم پیدا شد خبری ازش نبود .....
هیچ وقت من بهش پیام نمیدادم همیشه اون میداد صحبت میکردیم منم تو این چند وقت
پیلمش ندادم که چی شده زنده ای یا مرده ....
یه شب پیام داد کلی ازش گله کردم کجایی ناپیدا بعد گفت عقد کردم و الانم یزد هستم
بازم گله کردم چرا دعوت نکردی اینم بگم ظاهری بودا
خوب من چیزی ازش نمیدونستم در حد پیام بود ....
تا اینکه واتس .وایبر .لاین نصب کرد بازم گله که چرا پیام نمیدی بهم تحویل نمیگری اینها
یه مدت تحویلش گرفتم ولی ناراحت میشدم از حرفاش گذاشتم به حساب شوخی ولی
دیدم نه اهمیتی نمیده سلام میکردم بهش خیلی بد جواب میداد ....
خلاصه اینکه کم کم خودمو کشیدم گوشه ...یبار پیام داد گفتم شما ؟
گفتن فلانی هستم گفتم ببخشید این خط واگذار شده تا اینکه زنگ زد جوابش ندادم چون صدام
میشناخت ...
چند وقت پیش دوباره با خواهر زاده اقاش اومدن دفتر یه تیپی بهم زده بود تعجب کردم ولی خوب
تحویلش گرفتم گفت شمارت عوض کردی گفتم اره گفت چند وقت پیش پورفایلت عکس خودت بود
گفتم دادم به خواهرم خطم اون عکس خانودادگی بوده....
گفت شماره جدیدت چنده الکی گفتم پیامت میدم ..
تا اینکه صبحی اقاش اومد دفتر سیم کارتش تعویض کنم خودش معرفی کرد الانه گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود جواب دادم شوهرش بود در مورد سیم کارتش سوال کرد
گفت خانم ... گفتم خودم هستم ضایع شدم رفت
الانه فهمید عمدا باهاش قطع رابطه کردم
یکی بیاد اصل منو یاد اوری کنه
بابای من کیه ؟ داداشم کیه ؟ کجایی هستم ؟داییم کیه ؟
مخم سالم سالم هست سرمم به جایی نخورده ..آلزلیمر هم نگرفتم
فقط نمیدونم اصلم چیه ؟
هفته گذشته یه آقایی سند سیم کارت آورد منم سیم کارتش تصویض کردم
بهش دادم حالا صبحی یه آقای دیگه ای اومد قاطی با خودش هم دعوا داشت
گفت خانم شما چرا سیم کارت منو تاریخ 12/10/94 سوختین ؟
منم با قیافه حق به جانت گفتم من ؟
گفت بله ازتون شکایت میکنم مشخصاتش سوال کردم گفتم این سیم کارت
آقای فلانی سندش اورده منم بهش دادم ....
همینجور قاطی گفت نشون بده بهش گفتم من سند نگه نمیدارم گرفتم
دوباره پس دادم ...
منت گذاشت سرم گفت بخاطر اقای ..... (داییم منظورش بود )ازتون شکایت
نکردم گفتم بچه میترسونی به کل منکر همه چی شدم
گفتم من آقای ... نمیشناسم دوباره گفت مگه دختر آقای ...نیستی ..بابات مگه نیست
گفتم نه دوباره گفت مگه ....برادرت نیس بازم نه آخر سر گفتم بابا من اصلا
اینجایی نیستم هم محلی شما نیستم من برای ایشون کار میکنم
همچین کم اورد گفتم حالا برو شکایت کن منت میزاری بخاطر داییم شکایت نکردی
آخر سر فرستادمش کپی گرفت از مدارکش سیم کارت دوباره تعویض کردم بهش دادم
نامرد میخواست منو بترسونه
آقای کفاش روبرو دفتر که افغانی بود رو دیروز عصر از طرف گردان اومدن غافلگیرش کردن بردنش
از دوماه پیش که افغانی ها رو جمع میکردن از داخل شهر آقای کفاش نیومد بعد از یک ماه هم که اومد با
دست کفش میدوخت با چشمش هم نگاه اطرف میکرد که چیز مشکوکی نبینه ...
بعضی وقتها هم کفش ها یا داخل خونه همسایه نزدیک دفتر میدوخت ویا داخل مغازه پدری ...
خیلی آقای صبح ها که میومدم دفتر با روی باز وخنده جواب سلامم را میداد ظهر هم دوباره با همون روی باز
میگفت خسته نباشید خداحفظ ....
همیشه به بابا میگفت حاجی شما سنی ازتون گذشته تا من هستم کاری انجام ندید بخدا ناراحت میشم
و عوضش مادری بابا زحماتش رو به هر نحوی جبران میکردن...
وقتی توی تابستون توی این هوای گرم روزه هاشو میگرفت و از شدت گرم دستمالش رو با اب میشست
میگذاشت رو سرش دل ادم میسوخت با این زحمت پول خرج خانودشو در میاره میفرسته افغانستان ...
بابا میگفت هر روز بهش زنگ میزدن که اوضاع چجوره امروز که زنگ نزدن و اومدن بردنش
و حالا جای خالیش حس میشود ....