-
ویک سال گذشت ....
پنجشنبه 21 مرداد 1395 19:40
امروز تولد یک سالگی وبمه .... حالا دست دست دست خالی که یه قر هم بیارین خو خیلی قر هم ندین نامحرم میاد میره امروز 21 مرداد هست و جشن تولد یک سالگی وبم هست من با این وب دوستای خوبی پیدا کردم با بعضی هاشون صمیمی هستم ومثل خواهرم شدن درسته که با بعضی هاشون هم صمیمی نیستم ولی دوست که هستم ..... یه سال از تلخ شیرین نوشتم هر...
-
نیومد نیومد حالا هم اومد.....
شنبه 2 مرداد 1395 09:46
-
دلم بچگیمو میخواد
شنبه 19 تیر 1395 20:16
نمیدانم دنیا فرق کرده یا چشم های من ... دنیایی که من با چشم های کودکی دیده بودم خیلی زیباتر بود من چشم های کودکی ام رامیخواهم.... . . وقتی این متن خوندم غرق گذشته آرزوهام و رویاهام شدم که چه دنیایی برای خودم ساخته بودم ولی روزگاربر خلاف آرزوهام گذشت ...... این چند وقت اتفاق خاصی نیافتاد همه چی مثل قبل بود یه هر روز...
-
عمه شدم
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 12:49
هورااااااااااا عمه شدم داداشم الان گفت نی نی اومد خیلی خوشحال شدم ودر عین خوشحالی بغض گرفتم اشک تو چشام حلقه شد... الان حال داداشمم میتونم حدس بزنم زیاد صحبت نکرد قطع کرد گوشی رو .... خدایا بابا مامانش واسه نی نی کوچلومون نی نی هم واسه بابا مامانش نگهدارش .... انشاالله که قدمش خیر باشه کنار هم زندگی خوب با آرامش داشته...
-
آی چسپید
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 20:20
یک عدد سحر کوفته و پر انرژی هستم عصری بعد از چهار سال تنبلی رو صندلی نشستن بی تحرکی همراه دوستم رفتم ایروبیک وااااای که چه چسپید ولی من تند تند جا میزدم خسته میشدم مینشتم بس تنبلم خوردم خوابیدم مسیر خونه تا دفتر هم که هیچی 5 دقیقه تو راه نیستم خلاصه الان کوفته و شدید خواب دارم قبلا خیلی دوس داشتم برم ولی هی پشت گوش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 11:01
اصلا حال احوالم مثل قبل نیس کسل بی حال شدم شاید دلیلش تغییر آب هوا باشه اینجا که هوا گرمه شده کم کم هوای بهاری داره جای خودشو به هوای گرم شرجی میده .... . . خدا را شکر حال بابام هم بهتره روز به روز فقط بخیه هاش اذیتش میکنن با گاهی اوقات تبش میگیره .... دیشب هم دوتا داداش اینجا بودن بهش گفتن دیگه فکر ییلاق باغ درخت آب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 10:42
بفرمایید از خودتان پذیرایی کنید .... نان برنجی سفارش دادم که مقوی هست اصلا تعارف نکنید لوز هم سفارش دادم فراوان شما به یک جشن بزرگ دعوت بزرگ دعوت شدید
-
خداااایا شکرت
شنبه 28 فروردین 1395 18:08
خداایا شکرت بابام اینا ظهری ساعتای 4 بود اومدن خدارو شکر عملش خوب بود باباهم راضی بود ... بابام بخاطر درد شدید کمرش با پاش کمرش خم شده بود الان دیدمش که کمرش صاف شده قدش بلند تر شده بود .. ظهری خندیدم بهش مادری تعریف میکرد صبح که عمل کرده بهش مورفین تزریق کرده بودن شب پا شده رفته نماز خونه نمازش خونده
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردین 1395 09:07
ساعت 8/30بابا رفت اتاق عمل خدایا خودت نگهدارش باش .....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 فروردین 1395 19:38
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 فروردین 1395 12:39
ایروزا اصلا حال حوصله ندارم نمیدونم چی بنویسم ... این هفته که خودم کلا در گیر کارای اون جشن بودم هنوزم هیچی بجایی نرسیدم حالا عصری همه چی معلوم میشه بابای مرضیه هم مثل برادرش بابای فاطمه جواب منفی داد .... مادری که میگفت وقتی به مامانش گفتم خوشحال بوده انگار راضی بوده که گفته دخترش این چند روز همین جا بوده ولی باباش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردین 1395 18:55
حال زیاد مساعدی ندارم اعصابم بهم ریخته نه حال حوصله حرف زدن دارم ونه حوصله گوش کردن به حرفای دیگران .... همه چیز غروب 25 فروردین مشخص میشه ....
-
سیزده بدر
سهشنبه 17 فروردین 1395 18:06
روز سیزده فروردین که هیچ جا نرفتیم تو خونه موندیم خوابیدیم در عوض امروز سر کار خوش گذروندیم .... مشغول پر کردم فرم کار آموزی دانشجویی بودم که یهو .... دوستم اومد داخل بعده چند سال اومد پیشم غافلگیرم کرد از وقتی دانشگاه تموم کردیم ندیده بودمش .... ولی تلفنی در ارتباط بودیم .... جوری همو بغل کردیم دختره کار آموز گفت...
-
می شود تعبیر شود ..
یکشنبه 15 فروردین 1395 11:21
مشغول کار بودم یهو تمام حواسم رفت خوابی که دیشب دیده بودم نصف نیمه ول کردم کارمو رفتم تعبیر خواب دیشبم سرچ کردم .... تعبیر همشون خوب بود خیلی ذوق کردم ...ذوقم بیشتر شد وقتی تعبیر نان را خوندم چند شب پیش هم باز خواب دیدم اونم سرچ کردم خوب بود... بس ذوق زده بودم میخواستم زنگ بزنم به خواهرم با اینکه شارژنداشتم تحمل...
-
هفت سین امسال
سهشنبه 10 فروردین 1395 17:58
هفت سین امسال دو سین کم داشت سماق با سرکه سماق که نداشتیم وقتی هم یادمون اومد که بخریم دیگه دور شده بود سرکه هم داشتیم ولی تو سفره هفت سین اولی جایی نداشت نگذاشتم کلا برا امسال ایده خاصی نداشتم که سفره رو بچینم همینجوری چیدم که آخر از اولی خوشم نیومد تغییرش دادم این هفت سین اول این هفت سین دوم که تغییرش دادم و سرکه هم...
-
الهی به امید تو
سهشنبه 10 فروردین 1395 11:08
به امید خدا کرکره سال 1395 رو از روز نهم کشیدم بالا ولی نه به صورت جدی یه چند تا کارت ملی بود که براشون نوبت گرفته بودم میبایس بیان دنبالشون که مجبور شدم بیام دفتر انشالله دیگه از روز چهاردهم دیگه شروع به کار میکنم به صورت رسمی .... خداروشکر که تا اینجا خوب بوده امیدوارم که همگی تا آخر سال برای همه خوب باشه ........
-
آخرین پست 94
پنجشنبه 27 اسفند 1394 11:30
-
اسفند هم بیهوده دود شد
پنجشنبه 27 اسفند 1394 11:19
امسال هم مثل سال قبل تموم شد ولی هنوز یه جند روز مونده ازش خلاصه این اسفند هم بیهوده تموم شد و کلی کار هم دارم که انجام ندادم هی امروز فردا کردم تا اینکه شد آخر اسفند ..... خوش بحال اونایی که سال 94 پیشرفت کردن اگه بیکار بودن کار مورد نظرشون پیدا کردن نه مثل من که سرجای خودم هستم ولی بازم شکر... بقول دوستم بعضی ها...
-
شاد باش
شنبه 22 اسفند 1394 19:03
بزن بر طبل بیخیالی که آنهم عالمی داره هر چی بزرگ تر میشی دلت هم بیشتر میگره از همه چی دلگیر میشی از اطرافت از سن سالت دلت میخواد کودک باشی بری بغل اونی دوسش دوری و اشک بریزی ولی بزرگ شدی باید بیصدا غصه هاتو دفن کنی .... این روزا اصلا حال خوبی نداشتم به هر بهانه ای دلم میگرفت بغض میکردم اشکم میومد ولی چنان لبمو گاز...
-
جشن ....
سهشنبه 18 اسفند 1394 18:57
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اسفند 1394 18:20
این روزها اصلا سرحال نیستم یعنی روزها خوبم همین شب میشه اتوماتیک حال منم خراب میشه میرم تو لاک خودم کم حرف هی فکر میکنم بعد هم قاطی میکنم گریم میگیره نسب به سال قبل هیچ شوق ذوقی به سال جدید ندارم شاید دلیلش هم این دو ماه گذشته هست که خیلی فشار عصبی استرس داشتم باعث شد از سال 94 راضی نباشم ..... دیشب خیلی بد خوابیدم...
-
دلم کربلا میخواد
پنجشنبه 13 اسفند 1394 11:09
-
عروسی هم تموم شد
شنبه 8 اسفند 1394 12:03
عروسی دختر دایی تموم شد اصلا هم خوش نگذشت ولی از همه چی بگذریم من به لباسم رسیدم آخر هم نپوشیدمش روز جمعه خواهری برام 4 تا لباس آورد از لباسای خودش گفت ازینا هم خواستی بپوش به توافق مادری یکی پوشیدم لباس خودمم رفت داخل کمد کنار بقیه لباسها میخوام خبیث بشم لباس خواهری اگه بتونم بکشم بالا چون خیلی بهم میاد در حال آماده...
-
پیروز شدم ....
چهارشنبه 5 اسفند 1394 10:03
هر چی فک میکنم چجوری شروع کنم نمیدونم مستقیم برم سر اصل مطلب .... عصر دوشنبه به مادری گفتم بریم بازار گفتم آجی م..... برین هر چی میخوایی بخر گفتم نه دوس دارم با تو برم گفت من پام درد میاد نمیتونم خیلی دور بزنم .... خلاصه قرار بود با آجی هماهنگ کنم شب که از دفتر اومد مادری گفت زنگ زدی گفتم نه پشیمون شدم من که میخام...
-
برای سمیرای کوفتی
یکشنبه 2 اسفند 1394 18:09
ایییییییییییییییش مررررررررررررررض سمیرا اگه نزدیکت بودم حسابی آش لاشت میکردم دختر پروووو نظرات شش قفله میکنه ولی من مثل تو دل سنگ نیستم اینجا برات تولد میگیرم نظرات هم باز میزارم کلی کامنت تبریک برات جمع میکنم تولد یه اسفند ماهی کله شق یه دنده هست اسمش هم سمیرا هست سمیرا تو بیمارستان به دنیا اومد یه دخمل زشتی بود ولی...
-
بله ...یا نه ...؟
شنبه 1 اسفند 1394 09:44
همه چی امشب معلوم میشه آیا فاطمه زن داداشم میشه یا نه ؟ دیشب مادری به داماد اولی زنگ زد گفت به حاجی... زنگ بزن ببین اجازه میده امشب بریم خونش اجازه بگیریم برا خواستگاری دخترش..... داماد هم قبول کرد کلی تعریف گفت خانواده خوبی هستن بعد مادری گفت به نظرت جواب میدن ؟ داماد هم گفت اگه نده اشتباه کرده دیگه به کی میخواد بده...
-
داداش سومی داره عاشق میشه
چهارشنبه 28 بهمن 1394 10:11
از سال گذشته خواهرا با زن داداش اولی هر وقت داداش میدیدن هی میگفتن باز تنها اومدی باز این قیافه تکراری را دیدیم ... خواهرا میگفتن عروس جدید میخوایم این دوتا قدیمی شدن دو تا زن داداش هم میگفتن جاری میخوایم داداش هم بحث عوض میکرد طرف پسر خالم یعنی داداش زن داداش اولی که اون موقعیتش بهتره ازین حرفا .... خلاصه دیگه خواهرا...
-
زنده ام ...
یکشنبه 25 بهمن 1394 18:42
اومدم اعلام حضور کنم که زنده ام و پشت سرم غیبت نکنین ولی حرفی برای گفتن ندارم ++نقطه چین ادرس بزار بیام بخونمت کامنت برات بزارم .... چه میشه کرد از سمیرا یاد گرفتم نظرات ببندم از سمیرا اییییییییییییییییییش با مررررض هم یاد گرفتم سمیرا با پای خودت بیا نظرات باز کن با مهسا میاییم اوار میشم رو سرت هاااااااا سمیراااا...
-
مادر.... پدر ...بخشش..
شنبه 17 بهمن 1394 11:26
بازم مثل هفته قبل روز شنبه باید با اعصاب خوردی شروع بشه .... نمیدونم چه حکمتی هست این دوهفته هست روز شنبه با اعصاب خوردی باید شروع کنم بازم مثل همیشه با خوشحالی صدقه انداختم گفتم خدایا هفته خوبی داشته باشم بدون استرس نگرانی ناراحتی ...... چیزی نگذشت که یه خانم 54 یا 55ساله وارد شد گفت برا کارت ملی ثبت نام میکنی منم با...
-
خوشبختی یعنی خندیدن بابا مامانت
چهارشنبه 14 بهمن 1394 14:06
بعد از این چند روز نگرانی ترس امروز ظهر یه لحظه خیلی احساس آرامش کردم و واقعا از ته دل خوشحال شدم سه نفرمون باهم خندیدیم خنده مامان بابام دیدم خدایا ازت میخوام هیچ وقت شادی ازمون نگیر بتونم کاری کنم خنده رو لباشون ببینم..... آبگوشت گرم کردم برا نهار بابا راستش گرم نه آتیش شدن ازشون بخار میومد بابا گفت :چقدر گرمشون...